۱۳۸۹ خرداد ۲۶, چهارشنبه

همه چیز از اینجا شروع شد




یادش بخیر اینقدی بودیم:


(البته اون سایته رو سرمون پرواز نمی کردها)




بعدش همینطور که کم کم بزرگ شدیم...





کتاب دادن دستمون







کتابامون این شکلی بود:



اینم دهقان فداکار بود:




(بعدا گفتن ریزعلی خواجویه و از فامیلیه من سوءاستفاده کرده)












با همین شعر بود که تونستن گولمون بزنن:
















اینم که معرکه بود و شخصیتش محبوب:


















اینم از همش سخت تر بود و مشقاشم زیاد:

(اول بدبختی همین بود)
















آموزش حرف ی اینطوری بود:



















آرزوهامون اینا بود:







بعدش کمی بزرگتر شدیم و کتابامون بزرگونه شد و مشقامون سخت تر شد
ولی خوبیش این بود که از هر درس فقط یه بار مینوشتیم نه ده بار:


















































ما بازم بزرگ شدیم و فهمیدیم میشه کتابو سوراخ کرد و جلو تلویزیون مثلا درس خوند و البته تماشای تلویزیون چه حالی داشت:





















بعدا فهمیدیم نه شب خوابیدن واسه بچه هاست و تازه اون موقع وقت دیدن فیلمهای خوبه:



















اون اسب سفید که بین کوه و تپه می دوید اومد تو ذهنتون؟آهنگش چی؟
انصافا معرکه بود
اون یکی رو چی؟نشناختین؟
تینیو؟لینچان؟یادش بخیر...
اما ما بازم بزرگ شدیم و خوب خوباش تموم شد و کارمون کشید به اینجا:








جای مداد رنگی پرگار دادن دستمون و جای خونه و ابر کشیدن درگیر زاویه ها شدیم و کارمون کشید به دانشکده ریاضی و استادای سخت گیر و درسای سخت سخت و...
بقیه اش با شما....

۲ نظر:

ناشناس گفت...

It's very excellent

dosti گفت...

It's very excellent